ای جی:خودت گفتی هیچکس بهم اوپا نمیگه؟
همه مرده بودن از خنده
تو این موقعیت ها اگه دقت کرده باشین صبا و ایلای نبودن..............این دو فرصت طلب عزیز داشتن تو محوطه سالن قدم میزدن:
صبا:ببخشید اونجوری افتادم...............دست خودم نبود
ایلای:خواهش میکنم........................عیبی نداره.............حالا حالتون خوبه؟
صبا:بله ممنون خوبم
ایلای:شما باید یکی از اعضای همون گروهی باشید که این مهمونی به خاطرشون تشکیل شده؟
صبا:آ..........بله یادم رفت خودمو معرفی کنم......................من صبا هستم..........یکی از رپرای گروه I-kiss
ایلای:خوش بختم منم ایلای هستم................یکی از رپرای u-kiss
صبا آروم به خودش گفت:من تو رو بهتر از خودت میشناسم و لبخند زد و گفت: منم خوشبختم!!!!!!
بعد از چند دقیقه سکوت ایلای گفت:شما از من خوشتون میاد؟
صبا:چی؟........................؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ایلای:ببخشید خیلی رک پرسیدم.................آخه هر چی فک میکنم میبینم شما با دیدن من غش کردین......................اصولا دخترا با دیدن هرپسری غش نمیکنن مگر به اون پسر علاقه داشته باشن گفتم شاید شما هم به همین دلیل.............................
صبا که از خجالت سرخ شده بود هیچی نگفت
ایلای:پس درست فهمیدم..............................سکوت علامت رضاست
صبا هی سرخاب سفیداب میشد
ایلای:راستش این سوالو پرسیدم چون که میخواستم بدونم این کارو واسه این نکرده باشین که دل منو به دست بیارین من از اول که شما رو دیدم دلمو باختم...........
صبا که قاطی کرده بود:باختی؟عیب نداره از اول بازی کن.............!!!!!!!!!!!!!
ایلای:بازی؟منظورت چیه؟میگم دلمو باختم................بازی که نمیکردم که game over بشم و از اول بازی کنم!!!!!!!!!!!!!!
صبا تازه متوجه سوتیش شد و گفت:آخ ببخشید حواسم نبود.................چی داشتیم میگفتیم؟
ایلای:مثل اینکه شما کلا تو باغ نیستی؟
صبا تو خیالات خودش بود و گفت:آره منم خیلی دوست دارم برم باغ..............باغتون درخت آلو هم داره؟
ایلای:!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(بیچاره سر تا پا تعجبه) بله منم باغو دوست دارم یه روز میبرمت
صبا:کجا منم میام
ایلای:من میگم بریم تو هوا سرده................بچه ها منتظرن
صبا:کدوم بچه ها؟....................مگه ما چندتا بچه داریم؟
ایلای که مرده بود ازخنده پاشد رفت صبا هم آروم پشت سرش میرفت(اِی صبا بگم خداچی کارت نکنه خودم مردم از خنده)
توی سالن از دخترا نگین و دونگ هو یه جا با هم خلوت کرده بودند و نگین داشت میمرد و باورش نمیشد و نیلوفر و سوهیونم یه جای دیگه نشسته بودندو نیلوفرم تو اون گیر و دار که سوهیون واسش حرفای رمانتیک میزد خوابش گرفته بود و حرف میزدند مریمم همچنان تو شوک کوین بود
از پسرا دونگ هو همینجور که داشت با نگین صحبت میکرد وسط حرفاش پارازیت مینداخت میگفت:یه بار بهم بگو اوپا ، سوهیونم حرصش گرفته بود که نیلوفر واسه حرفاش ارزش قائل نیستو همش خمیازه میکشه ، کوینم باورش نمیشد مریم اینجوری دوسش داشته باشه ، این وسط ren هم نمیرفت نمیذاشت دو دقیقه مریم و کوین تنها باشن
اما بین همه این اتفاقا یکی بود که یه کلمه هم حرف نزد کسی که عاشق شده بود اما خجالت میکشید بگه..............................درسته ..............................کیسوپ............
کیسوپ فقط وفقط به کیانا نگاه میکرد و هیچی نمیگفت اما وقتی کیانا نگاش میکرد روشو میکرد اونور و خودشو میزد به کوچه علی چپ و دل کیانا رو میشکوند چون اینجوری کیانا فکر میکرد کیسوپ ازش بدش میاد همه اینا در حالی اتفاق افتاد که هیچ کدوم از پسرا به جز ایلای اسم هیچکدوم از دخترا رو نمیدونستند یه جورایی هم روشون نمیشد بپرسن(والله همه مثل ایلای انقدر رک نیستن که)
شب شد و همه رفتن و فقط این دوتا گروه موندن با سکوت
سکوتی که توی اون سالن بزرگ بود و فقط صدای باد می اومد و جغد(نمیدونم این جغده یهو از کجا پیداش شد دیگه)
سوهیون:بچه ها(باگروهش بودا)پاشین بریم فردا هزارتا کار داریم
ای جی:موافقم
کیسوپ:اِ............کجا حالا هستیم دیگه
سوهیون:کیسوپ جان پررو بازی در نیارکه میکشمت
کیانا:وا چی کارش دارین.......گناه داره...........خب راست میگه کجا میخواین برین؟
نیلوفر در فازخواب:وا کیانا جون .................. ساعتو نگاه کردی؟..........خب سوهیون جون راست میگن دیگه!!!!!!!!
سوهیون:جون؟اون جونی که گفتید با من بودید؟
نیلوفر به خودش اومد و گفت:من گفتم جون؟من کی گفتم؟حتما اشتباه شنیدین مگه نه بچه ها؟
ای جی:نه منم شنیدم همینو گفتین
نیلوفر:میشه شما یه این بارو طرف من باشین؟
ای جی:چرا که نه؟بله منم نشنیدم بگه جون!!!!!!!
سوهیون:عزیزم تو هم غلط میکنی از اون طرفداری میکنی؟
ای جی:غلط کردم اصلا من میرم
نیلوفر: نه شما بمون............چرا نباید طرفداریمو بکنه؟
صبا:بچه ها بس کنید................مگه نمیبینید بچه های من خوابن!!!!!!!!!!!!
همه با هم :چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعد همه به ایلای نگاه کردند:
ایلای:به خدا هیچی نیست...........این مثل این که عاشقه.............همش از این چیزا میگه................من میگم بریم پیش بچه ها میگه مگه چندتا بچه داریم؟
بچه ها خندیدند.............................بعد کوین گفت:بچه ها این خانوم که چشم از من برنمیداره تا الان یه پلکم نزده.............بریم بذاریم یکم چشماش استراحت کنه!!!!!!!!!!!!
مریم:این خانوم اسم داره.............اسمش مریمه............خوشبختم..............................اما همچنان چشم ازش بر نمیداشت(اَاَه............چه کنه ایه این مریم)
پسرا به زور اجازه رفتنشونو از دخترا گرفتن و رفتن(من موندم اینا که همش سه چهار ساعته با هم آشنا شدند چه اجازه ای باید از اینا بگیرن آخه)
بعد از دو دقیقه دخترا به خودشون اومدن ونگین گفت:بَ...................حالا چه جور بریم خونه ما که ماشین نداریم راهم بلد نیستیم..............چی کار کنیم؟
صبا:میخواید به شوهرم زنگ بزنم بگم بچه هارو که از مهد برداشت بیاد دنبالمون؟
کیانا:بچه ها صبا امروز یکم قاطیه جلوش چیزی نگین هی میخواد خونواده هنوز تشکیل نشدشو به رخمون بکشه بعد رو کرد به صبا و به شوخی گفت:عزیزم یادت رفته شوهرت سرت هوو آورد تو هم طلاقش دادی؟
صبا یهو پرید و گفت:چی؟.........................غلط کرده!!!!!!!!!.....................پس با بچه هام چیکار کرد؟نکنه بچه هامو بده دست نامادری؟
نگین:بچه هات دیگه بزرگ شدن مگه خودت تو فرودگاه نفرستادیشون خارج برای ادامه تحصیل؟
صبا:اِ........راست میگیا یادم نبود.............خوبه حالا برم سراغ اون ایلای نامرد که سرم هوو آورده...
نیلوفر:الان شبه نمیخواد بری.............شاید مشغول انجام عملیات باشن(واااااااااااااااااای ببخشید)
صبا:راست میگیا................الان زشته بذار فردا میرم
بچه ها دیگه قهقهه میزدند از خنده......................بعد از یه ربع پاشدن پیاده برن خونه شاید راهو پیدا کنن
بای
نظرات شما عزیزان: